خبرحماسه17:خدا فرزند سالمی به ما عطا کرد. نان حلال خورد و قد کشید. بچگی کرد؛ مثل تمام هم سن و سال هایش. شش هفت ساله که شد فرستادیمش مدرسه. درس خواندن را دوست داشت. شاگرد اول هم بود همیشه. هنوز دهه اول زندگی اش پُر نشده بود که افتاد دنبال کار. از هرجا که می رسید پرس و جو می کرد تا بلکه شغلی پیدا کند و دستش توی جیب خودش باشد. همان ایام که حضرت امام می خواستند بیایند فیضیه برای سخنرانی، سید مصطفی آمد خانه. خیلی خوشحال بود. گفت "بابا یک شغل انقلابی پیدا کردم." رفته بود فیضیه و با التماس رضایتشان را گرفته بود هر روز برود آنجا و مدرسه را آب و جارو کند.


زبر و زرنگ بود. آن شب هواپیمایمان تازه نشسته بود توی فرودگاه. از مکه برمی گشتیم. مصطفی را پشت شیشه دیدم. با تعجب بهش گفتم "اینجا چکار می کنی؟ چطوری اومدی اینجا؟" برایم تعریف کرد که "سر شب اومدم. مأمورها نذاشتن بیام تو. هوا سرد بود. رفتم هیزم جمع کردم. آتش که روشن شد اومدن پیش من. گرمشون کردم. خوب که باهاشون آشنا شدم از پشت سیم خاردارها پریدم اونطرف."
برنامه ریزی کرده بود فردای آمدنِ ما، برود جبهه. غروب که شد دیدم پیدایش نیست. از برادر کوچکترش، سیدعلی سراغش را گرفتم. گفت "بابا، من می دونم کجاست، اما از نه شب به بعد می دونم!" بعدا فهمیدم به برادرش سپرده بود "من دارم می رم جبهه، به بابا و ننه نگو، ساعت هشت و نیم که قطار راه افتاد اون وقت بهشون خبر بده." قبل از این هم چندبار برای رفتن تلاش کرده بود اما قبولش نمی کردند. سنی نداشت، دوازده سالش تازه تمام شده بود. آخر سر دست برده بود توی شناسنامه اش و با کلی خواهش و تمنا اعزامش کرده بودند. وقتی از رفتنش باخبر شدم خواستم بماند و درس نخواند. می گفت "اونجا می خونم بابا." بعدها یکی دوماه یکبار با حسین مالکی نژاد می آمد قم، چند روزی می ماند و دوباره می رفت. اغلب در همان سه چهار روزی که مرخصی بود شهید می آوردند. سید مصطفی هرکاری داشت رها می کرد و خودش را به تشییع می رساند. زیر تابوت شهدا شعار می داد و به سر و سینه می زد.
یکبار در جبهه مجروح شد. برده بودندش ارومیه. به رفقایش گفته بود "حق ندارید به پدر و مادرم خبر بدید، غصه می خورن خودم هروقت خوب شدم میرم می بینمشون." کسی خبرمان نکرد خلاصه.
بچه مومنی بود. هم رزمانش می گفتن" بعضی شب ها گمش می کردیم. می رفتیم می گشتیم دنبالش. می دیدیم رفته تو بیابون ها داره نماز شب می خونه."
احترام من و مادرش را خیلی نگه می داشت، همانطور که احترام گذاشتن به بزرگترها را در رفتار ما دیده بود. سر نترسی داشت. در عملیات فاو جزء اولین هایی بود که وارد فاو شد. اولین شهید عملیات والفجر8 هم خودش بود.
در این 30 سالی که سید مصطفیِ من به شهادت رسیده هرروز بعد از نماز صبح خودم را به گلزار می رسانم و ساعاتی را کنار پسرم می نشینم و درد دل می کنم. کسانی می آیند کنار قبرش و به من می گویند ما از شهیدت معجزه ها دیده ایم. من آن ها را نمی شناسم اما انگار آن ها سال هاست که با شهید سید مصطفی خادمی آشنایند...